میدونم که حالت خوبه رفیق !

فرزاد ، رفیق ، این رسمش نبود پسر  . این راهی که پیدا کردی برای گرفتن مچم ، واسه گیر انداختنم واسه اینی که پته ام رو آب بریزی داره منو خرد می کنه . فکر این شونه های بی اعتبار منو نکردی ؟    

حالا حتما نشستی تو اون کلبه چوبی کنار بقیه بچه ها ، کنار ندا ، کنار سهراب ، کنار کیوان ، دارین به  واموندگی ما  سر تکون میدین . حالا من باید بعد از دیدن جنازت مث یک حیوون زخمی ضجه بزنم .  چون دیگه حرفی هم نمونده که باهاش بخوام خودمو تبرئه کنم . دیگه نمی تونم با جوابهای مسخره دلمو خوش کنم ، که جواب بتراشم برای این حقارتمون ، برای این بیچارگی ، برای این بی شرفی اون حرومزاده های لعنتی .

راستشو بخوای تو گفته بودی داری میری . خیلی راحت . با همون خنده ای که همیشه تو لبات بود . با همون چشمایی که می ترسیدم توشون نگاه کنم مبادا این ترس رفتنتو تو چشام بخونی . وقتی با اون دستای گچی زدی پشت شونه ام . جای ردشون هنوز اونجا مونده . رفتنتو حتی مادرت هم گفته بود . ما بودیم که توی این هیاهوی این روزها کر شده بودیم برای شنیدن حرف اون مادر. من بودم که باور نمی کردم . مثل خیلی چیزهای دیگه که هنوز دارم با دو دو تا چهارتا کردنشون براشون جواب می سازم .

تو گفته بودی رفیق . من بودم که داشتم خودمو گول می زدم . من هستم که الانم دارم خودمو گول می زنم . این یک کارو خوب یاد گرفتم .